گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۷

 

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر

سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو

مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر

یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۸

 

سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر

طبله کالبد آورده‌ام آخر بنگر

بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر

شانه‌ها و شبه‌ها و سره روغن‌ها تر

شبه من غم تو روغن من مرهم تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

 

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر

هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر

عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد

مگرش جای دهی بر سر گردون دگر

عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۰

 

صنما این چه گمانست فرودست حقیر

تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا

کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۱

 

نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر

نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر

نه که همسایه آن سایه احسان توام

تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر

شربت رحمت تو بر همگان گردانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۲

 

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار

چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار

زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف

همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار

جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۳

 

روستایی بچه‌ای هست درون بازار

دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار

که از او محتسب و مهتر بازار بدرد

در فغانند از او از فقعی تا عطار

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۴

 

پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر

نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر

کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت

جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر

تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۵

 

داد جاروبی به دستم آن نگار

گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۶

 

گر ز سر عشق او داری خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

عشق دریاییست و موجش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سویی از او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۷

 

عقل بند رهروانست ای پسر

بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب

راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۸

 

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر

رنگ من بین نقش برخوان ای پسر

نی غلط من نامدم تو آمدی

در وجود بنده پنهان ای پسر

همچو زر یک لحظه در آتش بخند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۹

 

ای نهاده بر سر زانو تو سر

وز درون جان جمله باخبر

پیش چشمت سرکش روپوش نیست

آفرین‌ها بر صفای آن بصر

بحر خونست ای صنم آن چشم نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۰

 

بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر

بس که می‌کرد او جهان زیر و زبر

مر زبان را طاقت شرحش نماند

خیره گشته همچنین می‌کرد سر

ای بسا سر همچنین جنبان شده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۱

 

نرم نرمک سوی رخسارش نگر

چشم بگشا چشم خمارش نگر

چون بخندد آن عقیق قیمتی

صد هزاران دل گرفتارش نگر

سر برآر از مستی و بیدار شو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۲

 

عشق را با گفت و با ایما چه کار

روح را با صورت اسما چه کار

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار

گوی را با دست و یا با پا چه کار

هر کجا چوگانش راند می‌رود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۳

 

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار

چون مرا دیوانه کردی گوش دار

گفت بنگر گوش من در حلقه‌ایست

بسته ی آن حلقه شو چون گوشوار

زود بردم دست سوی حلقه‌اش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۴

 

باز شد در عاشقی بابی دگر

بر جمال یوسفی تابی دگر

مژده بیداران راه عشق را

آنک دیدم دوش من خوابی دگر

ساخته شد از برای طالبان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۵

 

ای خیالت در دل من هر سحور

می‌خرامد همچو مه یک پاره نور

نقش خوبت در میان جان ما

آتش و شور افکند وانگه چه شور

آتشی کردی و گویی صبر کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۶

 

راز را اندر میان نه وامگیر

بنده را هر لحظه از بالا مگیر

تو نکو دانی که هر چیز از کجاست

گر خطاها رفت آن از ما مگیر

روستایی گر بوم آن توام

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۵۴
۱۵۵۵
۱۵۵۶
۱۵۵۷
۱۵۵۸
۶۴۶۲