گنجور

 
مولانا

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر

رنگ من بین نقش برخوان ای پسر

نی غلط من نامدم تو آمدی

در وجود بنده پنهان ای پسر

همچو زر یک لحظه در آتش بخند

تا ببینی بخت خندان ای پسر

در خرابات دلم اندیشه‌هاست

در هم افتاده چو مستان ای پسر

پای دار و شور مستان گوش دار

در شکست و جست دربان ای پسر

آمدم و آوردمت آیینه‌ای

روی بین و رو مگردان ای پسر

کفر من آیینه ایمان توست

بنگر اندر کفر ایمان ای پسر

می‌زنم من نعره‌ها در خامشی

آمدم خاموش گویان ای پسر