گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۷

 

در این سرما و باران یار خوشتر

نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

 

خداوند خداوندان اسرار

زهی خورشید در خورشید انوار

ز عشق حسن تو خوبان مه رو

به رقص اندر مثال چرخ دوار

چو بنمایی ز خوبی دست بردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۹

 

صد بار بگفتمت نگهدار

در خشم و ستیزه پا میفشار

بر چنگ وفا و مهربانی

گر زخمه زنی بزن به هنجار

دانی تو یقین و چون ندانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۰

 

کی باشد اختری در اقطار

در برج چنین مهی گرفتار

آواره شده ز کفر و ایمان

اقرار به پیش او چو انکار

کس دید دلی که دل ندارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۱

 

شب گشت ولیک پیش اغیار

روزست شب من از رخ یار

گر عالم جمله خار گیرد

ماییم ز دوست غرق گلزار

گر گشت جهان خراب و معمور

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۲

 

نوریست میان شعر احمر

از دیده و وهم و روح برتر

خواهی خود را بدو بدوزی

برخیز و حجاب نفس بردر

آن روح لطیف صورتی شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۳

 

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۴

 

ای یار شگرف در همه کار

عیاره و عاشق تو عیار

تو روز قیامتی که از تو

زیر و زبرست شهر و بازار

من زاری عاشقان چه گویم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۵

 

انجیرفروش را چه بهتر

انجیرفروشی ای برادر

سرمست زییم مست میریم

هم مست دوان دوان به محشر

گر خاک شویم وگر بریزیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۶

 

انجیرفروش را چه بهتر

انجیرفروشی ای برادر

ماییم معاشران دولت

هین بر کف ما نهید ساغر

ای ساقی ماه روی زیبا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۷

 

دارد درویش نوش دیگر

و اندر سر و چشم هوش دیگر

در وقت سماع صوفیان را

از عرش رسد خروش دیگر

تو صورت این سماع بشنو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۸

 

آخر کی شود از آن لقا سیر

آخر کی شود ز باغ ما سیر

ای عدل تو کرده چرخ را سبز

وی لطف تو کرده باغ را سیر

رو بنمایید ای ظریفان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۹

 

گفتی که زیان کنی زیان گیر

گفتی که تو ملحدی چنان گیر

گفتی که تو روبهی نه‌ای شیر

ما را سقط همه سگان گیر

گفتی که ز دل خبر نداری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۰

 

عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار

گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار

وانگهان چون گازری از گازران درویشتر

وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار

ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

 

عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار

زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست

زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار

آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۲

 

چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر

چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر

ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش

از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر

چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۳

 

عزم رفتن کرده‌ای چون عمر شیرین یاد دار

کرده‌ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار

بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف

لیک عهدی کرده‌ای با یار پیشین یاد دار

کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۴

 

مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار

برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار

بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی‌نشان

خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار

دیده بینای مطلق در میان خلق و حق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۵

 

یا ربا این لطف‌ها را از لبش پاینده دار

او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار

ای بسی حق‌ها که دارد بر شب تاریک ماه

ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار

هست منزل‌های خوش مر روح را از مذهبش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۶

 

مرحبا ای جان باقی پادشاهِ کامیار

روح‌بخش هر قَران و آفتاب هر دیار

این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو

گر نخواهی برهمش زن ور همی‌خواهی بدار

تابشی از آفتابِ فقر بر هستی بتاب

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۵۲
۱۵۵۳
۱۵۵۴
۱۵۵۵
۱۵۵۶
۶۴۶۲