گنجور

 
مولانا

کی باشد اختری در اقطار

در برج چنین مهی گرفتار

آواره شده ز کفر و ایمان

اقرار به پیش او چو انکار

کس دید دلی که دل ندارد

با جان فنا به تیغ جان دار

من دیدم اگر کسی ندیدست

زیرا که مرا نمود دیدار

علم و عملم قبول او بس

ای من ز جز این قبول بیزار

گر خواب شبم ببست آن شه

بخشید وصال و بخت بیدار

این وصل به از هزار خوابست

از خواب مکن تو یاد زنهار

از گریه خود چه داند آن طفل

کاندر دل‌ها چه دارد آثار

می‌گرید بی‌خبر ولیکن

صد چشمه شیر از او در اسرار

بگری تو اگر اثر ندانی

کز گریه تست خلد و انهار

امشب کر و فر شهریاریش

اندر ده ماست شاه و سالار

نی خواب رها کند نه آرام

آن صبح صفا و شیر کرار