گنجور

 
مولانا

انجیرفروش را چه بهتر

انجیرفروشی ای برادر

ماییم معاشران دولت

هین بر کف ما نهید ساغر

ای ساقی ماه روی زیبا

ای جمله مراد تو میسر

از روی تو تاب یافت خورشید

وز بال تو برپرید جعفر

ماییم بلای دی چشیده

چون باغ ز زخم دی مزعفر

بشنو ز بهار نو سقاهم

در جام کن آن شراب احمر

لوح دل را ز غم فروشوی

ای شاه مطهر مطهر

ای تو همه را ولی نعمت

بر ما ز همه کسان فزونتر

در سایه‌ات ای درخت طوبی

ما راست سعادت مکرر

بر عشق و جمال دوست وقفیم

وز جمله کارها محرر

بر هر که گزید خدمت تو

شد منصب سلطنت مقرر

آن کس که بود مرید خورشید

چون نبود همچو مه منور

مخمور شدند قوم و تشنه

درده می و زین حدیث بگذر

جان را بده از مزوره خویش

تا نبود صحتش مزور

یک قوم همی‌رسند مهمان

امروز مقدم و مأخر

ما گاو و شتر کنیم قربان

از بهر قدوم هر برادر

چه گاو که می‌سزد به قربان

از بهر مبشر آن مبشر

تو نیز شتردلی رها کن

اشترواری فرست شکر

شکر گفتم قدح نگفتم

در نقل بود نبیذ مضمر

ور این نکنی خموش گردم

دانی چه کنم خموشی اندر