گنجور

 
مولانا

ای یار شگرف در همه کار

عیاره و عاشق تو عیار

تو روز قیامتی که از تو

زیر و زبرست شهر و بازار

من زاری عاشقان چه گویم

ای معشوقان ز عشق تو زار

در روز اجل چو من بمیرم

در گور مکن مرا نگهدار

ور می‌خواهی که زنده گردیم

ما را به نسیم وصل بسپار

آخر تو کجا و ما کجاییم

ای بی‌تو حیات و عیش بی‌کار

از من رگ جان بریده بادا

گر بی‌تو رگیم هست هشیار

اندر ره تو دو صد کمین بود

نزدیک نمود راه و هموار

از گلشن روی تو شدم مست

بنهادم مست پای بر خار

رفتم سوی دانه تو چون مرغ

پرخون دیدم جناح و منقار

این طرفه که خوشترست زخمت

از هر دانه که دارد انبار

ای بی‌تو حرام زندگانی

ای بی‌تو نگشته بخت بیدار

خود بخت توی و زندگی تو

باقی نامی و لاف و آزار

ای کرده ز دل مرا فراموش

آخر چه شود مرا به یاد آر

یک بار چو رفت آب در جوی

کی گردد چرخ طمع یک بار

خامش که ستیزه می‌فزاید

آن خواجه عشق را ز گفتار