گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۶

 

ای خدا از عاشقان خشنود باد

عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد

جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۷

 

نه فلک مر عاشقان را بنده باد

دولت این عاشقان پاینده باد

بوستان عاشقان سرسبز باد

آفتاب عاشقان تابنده باد

تا قیامت ساقی باقی عشق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸

 

هر که را اسرار عشق اظهار شد

رفت یاری زانک محو یار شد

شمع افروزان بنه در آفتاب

بنگرش چون محو آن انوار شد

نیست نور شمع هست آن نور شمع

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹

 

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود

هر چه کشت افزاست آتش چون بود

نقش‌هایی که نگارد آن نگار

عقل آن را جز که مفرش چون بود

شربتی را کو به مست خود دهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰

 

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود

درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر

چون بیامد چون شد و چون می‌رود

جامه برکش چونک در راهی روی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱

 

هر زمان لطفت همی در پی رسد

ور نه کس را این تقاضا کی رسد

مست عشقم دار دایم بی‌خمار

من نخواهم مستیی کز می‌رسد

ما نیستانیم و عشقش آتشیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۲

 

شب شد و هنگام خلوتگاه شد

قبله عشاق روی ماه شد

مه پرستان ماه خندیدن گرفت

شب روان خیزید وقت راه شد

خواب آمد ما و من‌ها لا شدند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳

 

مرگ ما هست عروسی ابد

سِر آن چیست هو الله احد

شمس تفریق شد از روزنه‌ها

بسته شد روزنه‌ها رفت عدد

آن عددها که در انگور بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۴

 

از دل رفته نشان می‌آید

بوی آن جان و جهان می‌آید

نعره و غلغله آن مستان

آشکارا و نهان می‌آید

گوهر از هر طرفی می‌تابد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۵

 

گل خندان که نخندد چه کند

علم از مشک نبندد چه کند

نار خندان که دهان بگشادست

چونک در پوست نگنجد چه کند

مه تابان به جز از خوبی و ناز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۶

 

گر نخسپی شبکی جان چه شود

ور نکوبی در هجران چه شود

ور بیاری شبکی روز آری

از برای دل یاران چه شود

ور دو دیده ز تو روشن گردد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۷

 

هر کجا بوی خدا می‌آید

خلق بین بی‌سر و پا می‌آید

زانک جان‌ها همه تشنه‌ست به وی

تشنه را بانگ سقا می‌آید

شیرخوار کرمند و نگران

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸

 

گر نخسپی شبکی جان چه شود

ور نکوبی در هجران چه شود

ور بیاری شبکی روز آری

از برای دل یاران چه شود

ور دو دیده به تو روشن گردد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۹

 

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد

یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی

ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰

 

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد

یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد

منکر مباش بنگر اندر عصای موسی

یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد

چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد

باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد

باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد

هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد

باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲

 

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند

ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳

 

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۴

 

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد

غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد

ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی

نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵

 

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

از باده گزافی شد صاف صاف صافی

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۴۱
۱۵۴۲
۱۵۴۳
۱۵۴۴
۱۵۴۵
۶۴۶۲