گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳

 

مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب

عود را درسوز و بربط را بکوب

این ننالد تا نکوبی بر رگش

وان دگر در نفی و در سوزست خوب

مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟

ز اشک چشم و از جگرهای کباب

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت

چون ننالم در فراق و در عذاب

چوب هم گوید بُدم من شاخ سبز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

آواز داد اختر بس روشن‌ست امشب

گفتم ستارگان را مه با منست امشب

بررو به بام بالا از بهر الصلا را

گل چیدن‌ست امشب می خوردن‌ست امشب

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب

بنشین میان مستان اینک مه و کواکب

آن روز پرعجایب وان محشر قیامت

گشته‌ست پیش حسنت مستغرق عجایب

چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷

 

کار همه محبان همچون زرست امشب

جان همه حسودان کور و کرست امشب

دریای حسن ایزد چون موج می‌خرامد

خاک ره از قدومش چون عنبر‌ست امشب

دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب

تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب

دامان تو گرفتم و دستم بتافتی

هین دست درکشیدم روی از وفا متاب

گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹

 

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب

کاندر خرابه دل من آید آفتاب

از پای درفتاده‌ام از شرم این کرم

کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب

بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰

 

بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب

آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب

بنگر به خانه تن و بنگر به جان من

از جام عشق او شده این مست و آن خراب

میر شرابخانه چو شد با دلم حریف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱

 

زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب

دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب

مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت

و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک و چوب

هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

به جان تو که مرو از میان کار مخسب

ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار مخسب

هزار شب تو برای هوای خود خفتی

یکی شبی چه شود از برای یار مخسب

برای یار لطیفی که شب نمی‌خسبد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب

که ابر را عربان نام کرده‌اند رباب

چنانک ابر سقای گل و گلستانست

رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب

در آتشی بدمی شعله‌ها برافروزد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب

برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب

ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم

تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب

به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب

چشم بگشا و جمع را دریاب

بنگر آخر که بی‌قرار شدست

چشم در چشم خانه چون سیماب

گشت شب دیر و خلق افتادند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

چونک درآییم به غوغای شب

گرد برآریم ز دریای شب

خواب نخواهد بگریزد ز خواب

آنک بدیدست تماشای شب

بس دل پرنور و بسی جان پاک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

یار آمد به صلح ای اصحاب

ما لکم قاعدین عند الباب

نوبت هجر و انتظار گذشت

فادخلوا الدار یا اولی الالباب

آفتاب جمال سینه گشاد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

ابشروا یا قوم هذا فتح باب

قد نجوتم من شتاب الاغتراب

افرحوا قد جاء میقات الرضا

من حبیب عنده‌ام الکتاب

قال لا تأسوا علی ما فاتکم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱

 

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲

 

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی‌دل و بی‌خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳

 

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصه‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴

 

درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت

درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت

صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را

که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت

کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۱۵
۱۵۱۶
۱۵۱۷
۱۵۱۸
۱۵۱۹
۶۴۶۲