گنجور

 
مولانا

بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب

آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب

بنگر به خانه تن و بنگر به جان من

از جام عشق او شده این مست و آن خراب

میر شرابخانه چو شد با دلم حریف

خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب

چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد

احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب

دریای عشق را دل من دید ناگهان

از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب

خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین

اندر پیش دوان شده دل‌های چون سحاب