گنجور

 
مولانا

یار آمد به صلح ای اصحاب

ما لکم قاعدین عند الباب

نوبت هجر و انتظار گذشت

فادخلوا الدار یا اولی الالباب

آفتاب جمال سینه گشاد

فاخلعوا فی شعاعه الاثواب

ادب عشق جمله بی‌ادبیست

أمّة العشق عشقهم آداب

بادهٔ عشق ننگ و نام شکست

لا رئوساً تری و لا اذناب

لذت عشق با دماغ آمیخت

کامتزاج العبید بالارباب

دختران ضمیر سرمستند

وسط روض القلوب و الدولاب

گر شما محرم ضمیر نه‌اید

فاسئلوهن من وراء حجاب

شمس تبریز جام عشق از تو

و خذ الکبد للشراب کباب