گنجور

 
مولانا

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب

چشم بگشا و جمع را دریاب

بنگر آخر که بی‌قرار شدست

چشم در چشم خانه چون سیماب

گشت شب دیر و خلق افتادند

چون ستاره میانه مهتاب

هم سیاهی و هم سپیدی چشم

از می خواب هر دو گشت خراب

جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت

گرد بنشست بر همه اسباب

عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید

عقل اگر آن تست هین دریاب

بنگی شب نگر که چون دادست

جمله خلق را از این بنگاب

چشم در عین و غین افتادست

کار بگذشت از سؤال و جواب

آن سواران تیزاندیشه

همه ماندند چون خران به خلاب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش زهرا بهمنی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب

گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که برده دارد مهر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ناصرخسرو

به چه ماند جهان مگر به سراب

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

[...]

قطران تبریزی

لاله داری شکفته بر مهتاب

مشگ داری گرفته بر مه تاب

مشگ چون موی تو ندارد بوی

ماه چون روی تو ندارد تاب

پیل با عشق تو ندارد پای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه