گنجور

 
مولانا

چونک درآییم به غوغای شب

گرد برآریم ز دریای شب

خواب نخواهد بگریزد ز خواب

آنک بدیدست تماشای شب

بس دل پرنور و بسی جان پاک

مشتغل و بنده و مولای شب

شب تتق شاهد غیبی بود

روز کجا باشد همتای شب

پیش تو شب هست چو دیگ سیاه

چون نچشیدی تو ز حلوای شب

دست مرا بست شب از کسب و کار

تا به سحر دست من و پای شب

راه درازست برانیم تیز

ما به درازا و به پهنای شب

روز اگر مکسب و سوداگریست

ذوق دگر دارد سودای شب

مفخر تبریز توی شمس دین

حسرت روزی و تمنای شب