سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسامالدین قدساللّهسرهالعزیز خود را در واقعه به ولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۸۹ - پشیمان شدن مریدان از آن حالت و خود را ملامت کردن که چرا گفتۀ شیخ را حق ندانستیم چون از ما کاملتر و داناتر و بیناتر است
در رحم چون رود ز شخص منی
میشود آدمی خوب و سنی
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۶۸ - در بیان آنکه موحدان در هر چه نظر کنند احد را بینند
هُوَ یَبْقَی وَ غَیْرُهَ یَفْنَی
هُوَ اَعْلَی وَ غَیْرُهُ اَدْنی
همام تبریزی » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در ستایش رب العالمین
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۸
مست و شوریده چنانم که ز بی خویشتنی
من توام هیچ نمیدانم اگر خود تو منی
شرطِ اخلاص چنان است ز مبدایِ وجود
که نه من بر تو گزینم نه تو بر من شکنی
وقت وقتی چه شود گر به سرِ ما گذری
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۹
باور نمیکنم که تو پیمان بنشکنی
زیرا که التفات به یاران نمیکنی
زین بهترک نظر به من دل شکسته کن
تا چند از تو سرکشی از من فروتنی
سروی و سرو اگر چه که آزاد خوشترست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۰
میبری از منِ مسکین دل و بر میشکنی
بس تو خود هیچ سخن نیست که در خونِ منی
خویشتن را به ارادت به تو دادم گفتم
عالمِ شیفتگی خوشتر و بی خویشتنی
اولم لطفِ تو برداشت بدان دل گرمی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۲
شنیده ام که تو با دوستان وفا نکنی
من اعتماد ندارم که عهد می شکنی
به شیوه دگر افتاده ای ندانم دوش
چه خواب دیده ای امروز باز در چه فنی
چه خوانمت به که مانی جز این نمیدانم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۴
به دل زمن بحلی گر به جان طمع نکنی
ولی اگر تو توی جان و دل ز بُن بکنی
ترا نخست دل آرامِ خود گمان بردم
یقین چو می نگرم خود هلاکِ جانِ منی
به طیره می روی ار بی وفات میخوانم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۷
دریغ چون تو نگاری به دست اهرمنی
چرا خدای ندادت به دست همچو منی
بتی ندید کسی هم وثاقِ عفریتی
که حیف باشد دیو و فرشته در وطنی
چو زلف تو نبود دل بری به طرّاری
[...]
حکیم نزاری » ادبنامه » باب هشتم - در نکوهش غرور و عجب و دروغ و شکر احسان خداوندگار به جای آوردن » بخش ۱
چو از نعمت شاه گردی غنی
طمع دار محنت ز چرخ دنی
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳۲
ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی
چند به شوخی و خوشی گِرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نهای تو آفتی، دوست نهای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
[...]