گنجور

 
حکیم نزاری

می‌بری از منِ مسکین دل و بر می‌شکنی

بس تو خود هیچ سخن نیست که در خونِ منی

خویشتن را به ارادت به تو دادم گفتم

عالمِ شیفتگی خوش‌تر و بی خویشتنی

اولم لطفِ تو برداشت بدان دل گرمی

و آخر از چشم بیفکند بدین ممَحنی

چاره‌ ای نیست که شیرین هم ازین جا انداخت

شور در خاطرِ فرهاد ز شیرین سخنی

بی‌وفایی تو ای یار درست اینجا شد

که حریصی به جگر خوارگی و دل‌شکنی

کاشکی سنگ دلت سخت حمایت بودی

وه‌که چون سست گروهی و چه نازک بدنی

کارِ یاران که هم از دستِ تو شد بی‌سامان

چون سرِ زلف نه شرط است که در پا فکنی

بر گرفتیم بر از شاخِ ملامت و اکنون

روی آن است که بنیادِ ملامت نکنی

از تو این چشم نبودش که شوی بی‌آزرم

تا به حدّی که دگر یادِ نزاری نکنی