گنجور

 
حکیم نزاری

به دل زمن بحلی گر به جان طمع نکنی

ولی اگر تو توی جان و دل ز بُن بکنی

ترا نخست دل آرامِ خود گمان بردم

یقین چو می نگرم خود هلاکِ جانِ منی

به طیره می روی ار بی وفات میخوانم

چرا چنین ز حدیثِ درست می شکنی

یکی نصیحت یارانه بشنوی از من

به حسن غرّه نباشی گر اعتماد کنی

دگر به خانقهِ صوفیان مرو به سماع

که بس نماند که بنیاد زهد بر فکنی

اگر چه راحت جانی و نور دیده ولیک

به یک حساب عذاب دلی و رنج تنی

که راست چون تو پری زاده ای ولیک دریغ

که همنشین گروهی بتر ز اهرمنی

دگر تحمل هجران نمی توانم کرد

ز ناتوانی و بیچارگی و ممتحنی

نزاریا پس دیوار عاقبت بنشین

بر آن قرار که دیگر در بلا نزنی

نگفتمت که مده دل به خوب رویان بیش

اگر چنان که نه در قصد جان خویشتنی