گنجور

 
حکیم نزاری

باور نمی‌کنم که تو پیمان بنشکنی

زیرا که التفات به یاران نمی‌کنی

زین به‌ترک نظر به من دل شکسته کن

تا چند از تو سرکشی از من فروتنی

سروی و سرو اگر چه که آزاد خوش‌ترست

نی تا حدی که بر سرِ ما سایه نفکنی

دل با تو در تنعّم و تن بی تو در نیاز

ای آن که راحتِ دلی و آفتِ تنی

خطی به دوستیِ تو بر من کشیده‌اند

ما دوستیم و بنده ی صادق، تو دشمنی

تقدیر قادرست و گرنه ز رویِ عقل

نی من موافق تو نه تو لایقِ منی

گردون به سر برآمده هم زیرِ دستِ تست

من عاجزی چه گونه کنم با تو گردنی

برقع برافکن از بنِ گوشت ز بامداد

تا زهره بعد از این نزند لافِ روشنی

در سر کشد نقاب ز رشگِ تو آفتاب

هم شام بر مثالِ کشیشانِ ارمنی

ای سروِ سیم ساق که در بوستانِ جان

شاخِ امید را به جفا بیخ می‌کنی

دیوانگی ز مامِ نزاری نمی‌کشد

تا زلفِ هم چو سلسله بر هم نمی‌زنی