گنجور

 
حکیم نزاری

دریغ چون تو نگاری به دست اهرمنی

چرا خدای ندادت به دست همچو منی

بتی ندید کسی هم وثاقِ عفریتی

که حیف باشد دیو و فرشته در وطنی

چو زلف تو نبود دل بری به طرّاری

که صد هزار دلش هست زیر هر شکنی

همه لطایف صنعی همه شمایل حسن

که دید آبِ حیاتی درون پیرهنی

ملاحتِ تو ندارد اگر چه شیرین است

نبات مصر ندارد چو تو لب و دهنی

مقرّرست که در باغ آفرینش نیست

چو سروِقامتِ ماهرویِ سیم تنی

کسی ندید به چالاکی و به خوبیِ تو

نه ماه در فلکی و نه سرو در چمنی

حدیث حسن و جمال تو میرود در شهر

به هر کجا که فرو ساختند انجمنی

نه بر قیاسِ نزاری به اتفاق امم

به حسنِ تو نبود در جهان دگر حسنی