گنجور

 
حکیم نزاری

گرت راه باید به اهل صفا

طلب کن ز ذُریۀ مصطفی

به حبل المتین در زن ای دوست دست

که کس جز بدین از ضلالت نرست

چو خواهی که یابی خلاص از ظلام

همین است تدبیر و بس، والسلام

نزاری پس از حمد و شکر و سپاس

ثنای اولوالامر واجب شناس

سر از طاعت شاه یزدا‌ن پرست

مکش تا توانی ز عصیان برست

نگون‌بخت کفران نعمت کند

ولیّ النّعم را مذمّت کند

ز فرمان سلطان که ظّل خداست

اگر ذره‌ّای سربپیچی خطاست

رضای شهنشاه عادل بجوی

بجانش عبادت کن و دل بجوی

زمحض صفا کن تولاّ به شاه

که خورشید ملک است و ظّل اله

ملک شمس دین مالک دین و داذ

ملوک جهان را پناه و ملاذ

چراغ بشر شمع گیتیفروز

سپهر عُلُوّ خسرو نیمروز

محمّد سیر شاه اعظم علی

عَلَم در معالی، به عالم علی

سلیمان سریری خَضِر مقدمی

براهیم خُلقی مسیحا دَمی

محمّد شعاری، علی صولتی

جهان کدخدایی جوان دولتی

فریبرز برزی، سیاوشوشی

به گوپال زالی، به تیر آرشی

تهمتن تن افراسیاب افسری

منوچهر چهری فریدون فری

فرشته خصالی مَلَک رتبتی

سپهر احتشامی فلک رفعتی

غضنفر شکاری پلنگ اوژنی

به پیکار گیوی، به صف قارنی

به رأی آفتابی، به تن لشکری

به همّت محیطی، به دل اخضری

مبارک لقایی خجسته پَیی

ولی را بهاری، عَدُد را دَیی

رحیمی کریمی سخاپروری

قوی بازویی، سرکشی، صفدری

سنانش فرو رفته در چشم مار

برآورده از جان دشمن دمار

اگر بادِ گرزش فتد بر عدو

سرش بگسلاند ز تن چون کدو

خدنگش چنان است باریک بین

که وصفش میسّر نگردد چنین

چنان بگذرد بر کمانهای چاچ

که مویی بدوزد ز سیصد قُلاچ

یکی خاصیت بشنو از تیغ او

ز برقی که خون بارد از میغ او

چو شد داوری از دو جانب عیان

میانجی شود خصم را در میان

نبودست از خلق و خالق خجل

که هشیار عقل است و بیداردل

ایا پادشاهی که در ملک و دین

مسلّم تُرا شد هم آن و هم این

برونی به قدر از زمین و زمان

طفیل وجودت هم این و هم آن

هدایت از آنجا که همراه تست

سر چرخ بر خاک در گاه تست

از آنجا که گویم به عقل و به رأی

سرای جهان را تویی کدخدای

نگویم ولیکن توان گفت راست

که سلطانی ملکِ باقی تُراست

تویی سرفرازی که گردنکشان

جهان پهلوانان و دشمن کُشان

ترا سر نهادند و گردن به طوع

عموم و خصوص از همه جنس و نوع

جهان گر برآید چو دریا بجوش

کسی با تو نه پای دارد نه توش

حریم جوارِ تو کَهف اُمم

کف جود بخشت محیط کرم

به جودِ وجود تو شد قهستان

مدینۀ اقالیم چون سیستان

قهستان کز آفت مصون کرده‌ای

ز چنگال شیران برون کرده‌ای

نهنگان خونخوار کشتیشکن

چو سیلاب ناپاک و بنیادکن

زمُشتی گداپیشۀ پرستیز

به مال کسان کرده چنگال تیز

چنان مهربانی بر این بوم و بر

که باشد پدر مهربان بر پسر

زسعی تُو آن ور نه در انقلاب

شدی چون خراسان خراب و یباب

سپردی به مردی طریق ثبات

جهان را ز ظلمت تو دادی نجات

به تو پشت دین هُدی گشت راست

به ایرانزمین چون تو شاهی کجاست

خدایا به ارواح پاکان تو

به سوزِ دل دردناکان تو

به خلوت نشینان دل خاسته

بخود دشمنان ترا خواسته

به انفاس اسرار پوشان تو

به اخلاص بسیار کوشان تو

به شب زنده داران دَور امید

به دایم روان سیاه و سفید

به اِحرامبندان بیت‌الحرم

به تعجیل پویان ثابت‌قدم

به ذُرّیه و عترت مصطفی

به خاصّیت اهل صدق و صفا

که شاه جوانبخت را یار باش

ز آفات دهرش نگهدار باش

به توفیق خیرش نگه دار دست

خنک نفس آن کش تویی یار دست

ز آسیب چشم بدش دور دار

بر اعداش پیوسته منصور دار

چو گردون به گردن کشی سرفراز

چو خورشید تیغش ممالک طراز

سلامت رفیق و سعادت قرین

نگهدار جانش جهان آفرین

ملک تاج دین قره العین شاه

بماناد در عزّ و اقبال و جاه

ز تحصیل تنزیل، صاحب نصاب

ز تعلیم تأویل، عالی جناب

چنان باد از هر هنر بهره مند

که حصرش نداند مهندس که چند

جهان را به دیدار او اهتزاز

به رویش خداوند را چشم باز

مرا چون درین حضرت کبریا

رهی هست دور از نفاق و ریا

سزد کز پی شُکرِ اِنعام شاه

نمایم به یاران خود رسم و راه

چو انعام شاهم به گردن بسی است

نگویند هم بی مروّت کسی است

چو با دوستان نیز یاری کنم

مگر، اندکی حقگزاری کنم

پس از عهد و ایّام ما نیز هم

به هر کس رسد بهره‌ای بیش و کم

نماند کسی بی نصیب از سخن

قیاسش ز دانا و دیوانه کن

ز دانا به دانش توان بهر یافت

ز دیوانه هم کز خرد سر بتافت

ز دانا سخن بشنو و هوش دار

ولیکن ز دیوانه کن اعتبار

ز من دوستی کرده بود التماس

که گنج خرد نظم کن بی مِکاس

کزان پس که منظوم و موجَز شود

لباس عبارت مطرَّز شود

از آن گنج سازیم دستور خویش

کنیم استفادت به مقدور خویش

تمرّد نمودن مروّت نبود

از آن در گذشتن فتوّت نبود

مرا نیز در خاطر این سَیر کرد

که چون دوستی نیت خیر کرد

مگر مایۀ شادکامی بُوَد

که اَنفاس مردان گرامی بود

زحُساد اندیشه کردم نخست

بترسیدم از ضربت طعن چُست

که گویند نقدینۀ دیگری است

ولی بام این خانه را هم دری است

زری بود در کان که من یافتم

به متَّین اندیشه بشکافتم

برون کردم از سنگ و بگداختم

و زو گوشوار خرد ساختم

سخن را به وجهی خداوند نیست

که گویا و دانا و بینا یکی است

طرازی دهد هر کس این جامه را

به رنگی دگر برزند خامه را

چراغ سخن چون برافروختند

نه هر یک ز یکدیگر آموختند

به اندرز گفتند از اینها بسی

به طرزی و لفظی دگر هر کسی

سخن جز به اهل سخن خاص نیست

مراد وی الّا در اخلاص نیست

اگر چند گنج خرد نام داشت

فراوان فواید در اقسام داشت

بلی جوهری بس گرانمایه بود

ولیکن زخورشید در سایه بود

از آرایش نظم بُد بی نصیب

از آن بود در شهر خاصان غریب

چو خورشید دولت نظر برگماشت

قبول نظر کرد چون اصل داشت

به حضرت نمودم که گنج خِرَد

بیارم که بر چشم شه بگذرد

بفرمود کاری بیاور درست

که غثّ و سَمینش ببینم درست

چو فصلی دو برخواند شاه کریم

پسندیده کرد آن سخن ها عظیم

به من بنده گفت این سخن های خوب

به نظم آور از بهر رَوح القلوب

که منظوم باشد دلاویزتر

بِدو طبع مردم بُوَد تیزتر

نهادم سری بر زمین در زمان

که ای خلق را باب دارالامان

چو اقبال خسرو بود یاورم

به یک هفته در سلک نظم آورم

به فرمان شاه فرشته خصال

ز ظُلمت روان کردم آب زلال

قلم وار بستم به خدمت میان

به فرمان عالیِّ شاه کیان

به جز بنده در عهد این پادشاه

که ماءِ مَعین کرد از آب سیاه

کس از دوده چون من جواهر نساخت

و گر ساخت چون زهره زاهر نساخت

گیا از زمرّد شناسد خرد

کجا جوهری خَس چو جوهر خرد

برآوردم القصّه طرزی عجیب

کتابی کزو یافت هر کس نصیب

چنین موجَز از بهر آن ساختم

کز اَشغال دیگر بپرداختم

بسی طرح کردم زگفتار او

چو کم باز گفتم ز تکرار او

ز آداب او کردم این منتخب

ادب نامه نیزش نهادم لقب

ز خود نیز هم برفزودم بسی

ز پرسیدن و دیدن از هر کسی

سخن های پاکیزة دلپذیر

که اصحاب را زآن نباشد گزیر

بود مبتدی را گشایش از آن

کند عقل را آزمایش بدان

جهان ای پسر تجربت خانه ای است

به هر هفته ای جای بیگانه ای است

درآمد چو بنشست گویند خیز

حَسَک زیر پای برهنه مریز

ببین تجربت ها که برداشتی

از اینجا چه بردی، چه بگذاشتی

مرا نیز هم تجربت ها بسی

هم از خویشتن بُد هم از هر کسی

درین دور چون شد به عهد موال

همه رسم و آیین دگرگونه حال

نیاید کسی را درین روزگار

به جز مکر و تزویر و حیلت به کار

بلی گر چه شد آدمیّت نهان

نه گُم شد به کُل از جهان

بباید سپردن به هر دور و عهد

طریق ادب را به تقدیر جهد

بساط ادب در نباید نوشت

به خدمت توان از مذلّت گذشت

ادب را یکی شعبه دان از درخت

کزو بر نخوردست جز نیکبخت

اگر زین فواید شوی بهره مند

برآیی ز پستی به چرخ بلند

دو شِش باب کردم برین باغ باز

به جوینده بر ره نکردم دراز

زِ هَر در درآید به باغ سخن

بَرَد میوة نو ز شاخ کهن

درختانش از تجربت باردار

همه میوة دانش آورده بار

خنک آنک در سایة این درخت

برد زآفتاب محالات رخت

ازین شاخ ها هر که برگی نَبُرد

به بی برگیش تن بباید سپرد

ندارد تن آسان نصیب از حیات

بسی مُرد ازین تشنگی بر فرات

نزاری برو شکر انعام شاه

کز اقبال او یافتی مال و جاه

به عزّ قبولت سرافراز کرد

به رویت در خرّمی باز کرد

به دنیا و دین زو شدی بهره مند

بر آتش فکن چشم بَد را سپند

از این جا اساس سخن تازه کن

لباس حدیث کهن تازه کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode