عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » صوفی که از مردان حق سخن میگفت و خطاب پیری به او
صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » گفتار مردی راهبین هنگام مرگ
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیدهام بهر کفن
عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » گفتار نظام الملک در حال نزع
خالقا، یا رب ، به حق آنک من
هرکرا دیدم که گفت از تو سخن
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
جهان از نور ذات او مزیّن
صفات از ذات او پیوسته روشن
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در فضیلت فاروق رضی الله عنه
چراغش کرده شرق و غرب روشن
که نه شرقیست ونه غربیش روغن
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۸) حکایت جوان صاحب معرفت وبهشت و لقای حق تعالی
جوانی در میان آید مزیَّن
بگرد او هزاران مقرعه زن
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه
چه میگوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)
عطار » الهی نامه » بخش نهم » (۹) حکایت پیر زال سوخته دل
زنش گفتا توئی دیوانه تن زن
که حق هرگز نسوزد خانهٔ من
عطار » الهی نامه » بخش نهم » (۹) حکایت پیر زال سوخته دل
چنین گفت آنگه آن زال فروتن
که یا خانه بسوزد یا دل من
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱۱) سؤال آن درویش از شبلی
چو دیدی روی خود در آب روشن
گمان بردی سگی دیگر معیّن
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲) حکایت نمرود
یکی کَشتی شکست و هفتصد تن
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۱) حکایت پسر هارون الرشید
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۹) حکایت سلطان محمود با مرد دوالک باز
شهش گفتا که ای طرّار ره زن
ترا میبیند اینجا چشم دَرمَن