گنجور

 
عطار

یکی پرسید از شبلی که در راه

که بودت بدرقه اول به‌درگاه‌؟

سگی را گفت دیدم بر لب آب

که یک ذره نداشت از تشنگی تاب

چو دیدی روی خود در آب روشن

گمان بردی سگی دیگر معیّن

نخوردی آب از بیم دگر سگ

بجَستی از لب آن آب در تگ

چو گشت از تشنگی دل بی‌قرار‌ش

ز اندازه برون شد انتظار‌ش

به‌آب افکند خود را ناگهانی

که تا شد آن سگ دیگر نهانی

چو او از پیش چشم خویش برخاست

خود او بود آن حجاب‌، از پیش برخاست

چو برخاست این چنین روشن حسابم

یقینم شد که من خود را حجابم

ز خود فانی شدم‌، کارم برآمد

سگی در راهم اول رهبر آمد

تو هم از راه چشم خویش برخیز

حجاب تو تویی از پیش برخیز

گرت مویی خودی برجای باشد

ترا بندی گران بر پای باشد

ترا آن بِه بُدی ای مرد فرتوت

که از گهواره بردندی به‌تابوت

ازان موسی ز حق ان پایگه یافت

که از گهواره در تابوت ره یافت

حضور او اگر باید مدامت

میا با خود دگر این می نمامت

میا با خود بیا بی‌خود ز خود دور

که هست آن بی‌خودی نورٌ عَلی نور

اگر تو بالغ اسرار گردی

ز یک‌یک عضو برخوردار گردی

نه طفی ماندت نه احولی نیز

ازو گویی وزو بینی همه چیز