گنجور

 
عطار

راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ

گفت چون ره را ندارم زاد و برگ

از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام

پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام

شیشهٔ پر اشک دارم نیز من

ژندهٔ برچیده‌ام بهر کفن

اولم زان اشک اگر خونی دهید

آخرم آن خشت زیر سرنهید

وان کفن در آب چشم آغشته‌ام

ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام

آن کفن چون در تنم پوشید پاک

زود تسلیمم کنید آنگه به خاک

چون چنین کردید، تا محشر ز میغ

بر سر خاکم نبارد جز دریغ

دانی این چندین دریغا بهر چیست

پشه‌ای با باد نتوانست زیست

سایه از خورشید می‌جوید وصال

می‌نیابد، اینت سودا و محال

گرچه هست این خود محالی آشکار

جز محال اندیشی او را نیست کار

هرک او ننهد درین اندیشه سر

او ازین بهتر چه اندیشه دگر

سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم

چون بپردازم ازین مشکل دلم

کیست چون من فرد و تنها مانده

خشک لب غرقاب دریا مانده

نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس

نه مرا هم درد و محرم هیچ کس

نه ز همت میل ممدوحی مرا

نه ز ظلمت خلوت روحی مرا

نه دل کس نه دل خود نیز هم

نه سر نیک و سر بد نیز هم

نه هوای لقمهٔ سلطان مرا

نه قفای سیلی دربان مرا

نه به تنهایی صبوری یک دمم

نه بدل از خلق دوری یک دمم

هست احوال من زیر و زبر

همچنان کان پیر داد از خود خبر