عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶ - آه مردم
آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲ - شب وصل حبیب
آن که آتش افکند درخلق جانان من است
وانکه می سوزد از آن رویش همین جان من است
تا شدم دیوانه پیشم قصر شه ویرانه است
کآسمان فیروزه ای ازطاق ایوان من است
عشق ورزیدم نهان ای وای بر من کین زمان
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱ - حضور درد
زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کاو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم ز شوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم ز تاب مهر سوزنده شده عمری
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶ - همه شب
شب همه شب با تو میگوییم راز
تو به غفلت پایها کرده دراز
ای ز ما کرده فراموش گوییا
سوی ما هرگز نخواهی گشت باز
خیز و ترک خواب کن تا نیمهشب
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷ - پهلوی دل
تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل
لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲ - در باغ رضوان
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
تو سوی خلق میدیدی و من سوی تو میدیدم
نمیدانم مرا میآزمایی یا شدی بدخو
که آن حالت نمیبینم که از خوی تو میدیدم
اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
به خواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب ز عمر خویش بیزارم
خلافست اینکه میگویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری ز خوبان رحمتی بینند؟
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵ - بی ماه روی تو
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم
چندین هزار جان گرامی شود به باد
گر من حدیث طرّه او مو به موکنم
چون دست من به جام مرصّع نمی رسد
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱ - نشان یار میجویم
به خود مشغول میگردم که از خود یار میجویم
گهی در دل گهی در سینه افگار میجویم
دمی کو هست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همیگویم نشانش از در و دیوار میجویم
ببین در سر چهها دارم زهی فکر محال من
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵ - مجال صحبت در خلوت
مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن؟
که پیش چون تو بدخویی نمیآرم سخن گفتن
زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن
قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰ - من کهام!
من کیام؟ رسوای شهر و عاشق دیوانهای
آشنا با هر غمی، وز خویشتن بیگانهای
هم شوم شاد از غمش کاو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانهای
تُرکِ شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قراری داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گر چنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هر دو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴ - بی وفا
بیوفا یارا چنین تا کی جفاکاری کنی؟
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بیرحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمیدانم چرا
[...]