گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

من کی‌ام رسوای شهر و عاشق دیوانه‌ای

آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه‌ای

هم شوم شاد از غمش کاو در دلم منزل گرفت

هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه‌ای

ترک شهر‌آشوب من در کشوری منزل نکرد

تا نکرد اوّل غمش صد رخنه در هر خانه‌ای

گه گیاه درد روید از دلم گه خار غم

من به حیرت کاین همه گل چون دمد از دانه‌ای‌!

می‌خورم خون دل و خود را به مستی می‌دهم

تا کنم گستاخ پیشش ناله مستانه‌ای

گفته‌ای محیی که باشد تا دم از عشقم زند

در طلب فرزانه و در عاشقی فرزانه‌ای