گنجور

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰

 

نگفتم من این تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نیامد کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۲

 

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشیدش بروی زمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲

 

چنین داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ایران زمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۳

 

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی‌سر نباشد تن آدمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۵

 

تو پور گو پیلتن رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۴

 

من ایدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمهٔ نامور نیرمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰

 

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۸

 

نبودی دل من بدین خرمی

که روی تو دیدم به توران زمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۹ - سخن دقیقی

 

همه شب نخفتند زان خرمی

که پیروزی بودشان رستمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۴

 

ز گردون و آن تیغها شد غمی

به زور اندر آورد لختی کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود » بخش ۳

 

همه راستی باید و مردمی

ز کژی و آزار خیزد کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۴

 

همی آب یابد چو گیرد کمی

نبیند به روشن دو چشم آدمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۴

 

بخوردند آب از پی خرمی

ز خوردن نیامد بدو در کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۱

 

چو با راستی باشی و مردمی

نبینی جز از خوبی و خرمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۴۲

 

سکندر چو بشنید زان شد غمی

به رای و به مغزش درآمد کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۴۶

 

همه نیکوی باید و مردمی

جوانمردی و خوردن و خرمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۴

 

مگر با سزاواری و خرمی

کجا روم را زو نیاید کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۶

 

می لعل پیش آور ای هاشمی

ز خمی که هرگز نگیرد کمی

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۴

 

تو گویی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

فردوسی
 
 
۱
۲