چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستانی افسانهای از سکندر مقدونی روایت میشود که به همراه لشکرش به شهری میرسد که در آن فقط زنان وجود دارند و مردی نیست. سکندر به دلیل شرایط خاص آن شهر و تهدیداتی که با آن مواجه است، تصمیم میگیرد تا با دیو اژدها که مانع عبور آنهاست، مواجه شود. او با تدبیر و استفاده از چرم گاو آلوده به زهر، موفق میشود اژدها را شکست دهد و لشکرش را عبور دهد.
پس از پیروزی بر اژدها، سکندر به سمت شهری در هروم میرود که پر از زنان زیبایی است. او با فرستادن نامهای به ساکنان این شهر، نشان میدهد که قصد رزم ندارد و به دنبال صلح و دوستی است. ساکنان شهر پاسخ میدهند که آنها تنها زنانی هستند که برای جلوگیری از جنگ به زندگییشان ادامه میدهند. در نهایت، سکندر و لشکرش با زنان این شهر آشنا میشوند و داستان از پیروزی و اتحاد سخن میگوید.
هوش مصنوعی: وقتی به نزدیکی افرادی که قدمهای نرمی دارند رسید، نگاهی کرد و تعداد بالای مردم را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: نه اسب و نه زره، نه شمشیر و نه گرز؛ هر یک از اینها همچون یک سرو بلند و استوار است.
هوش مصنوعی: زمانی که صدای رعد و برق به گوش میرسد، نیرومندی از سپاه به وجود میآید که همچون دیو به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: یک نفر به شدت بر کسی یا چیزی حملهور شد، همانطور که در فصل پاییز، باد به درختان میوزد و آنها را تکان میدهد.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که با وجود قدرت و تسلط دشمن، حوادث و شرایط به قدری دشوار و تاریک شده است که گویی روز روشن نیز به رنگ سیاه درآمده است. بدین معناست که نیروهای تو با وسایل جنگی و سلاحهایشان به میدان آمدهاند و وضعیت آنقدر ناگوار است که گویی هیچ امیدی به پیروزی نیست.
هوش مصنوعی: وقتی که سکندر از میان افرادی که کمتحمل و نازکنفس بودند، افراد زیادی را دور کرد، به آرامش رسید و لشکرش را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: آنها به شهری رسیدند که نه پایان آن دیده میشد و نه وسطش.
هوش مصنوعی: همه با روی باز و دلهای گشاده و بدون نیاز به چیزی، به مراسم و آیین دعوت شدهاند.
هوش مصنوعی: بیشهها و منابع طبیعی را از هر چیز پوشیده و قابل خوردن برداشتند و برداشت کردند.
هوش مصنوعی: سکندر از آنها سوال کرد و به آنها احترام گذاشت و با دقت به جایگاهشان توجه کرد.
هوش مصنوعی: آنها در دشت، چادرهای سپاه خود را برپا کردند و در آن شهر هیچ جایی نیافتند.
هوش مصنوعی: در آسمان ستارهای دیده میشود که به نظر میرسد مانند کوهی بزرگ به نظر میرسد، و این تصور را به وجود میآورد که گویی آسمان میخواهد آن را به سوی خود بکشاند.
هوش مصنوعی: در دل کوه، افراد بدی وجود دارند، اما در شب تاریک، از آنها چیزی باقی نمیماند.
هوش مصنوعی: سکندر از آنها پرسید که کدام مسیر را باید دنبال کند و چگونه باید نیروهای خود را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: همه به جمع آمدهاند و با صدای بلند دعا و ستایش میکنند که تو ای پادشاه معروف و بزرگ، درخشندهای بر روی زمین.
هوش مصنوعی: اگر از این کوه عبور کردی و به راه برگشتی، بهتر است دوباره مسیرت را ادامه دهی.
هوش مصنوعی: در بالای کوه یک اژدها وجود دارد که مرغها به خاطر زهرش به زحمت میافتند و خسته میشوند.
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان از میان سپاه گذشت، زیرا دود زهر او به آسمان میرود و ماه را میپوشاند.
هوش مصنوعی: او با جذابیت و زیباییاش، شعلهای از شور و عشق را در دلها روشن میکند و مانند دامنی برای شیر، بر دلها چنگ میزند.
هوش مصنوعی: شهر را به خاطر او ترک کردهایم و هر شب نیاز به پنج گاو داریم تا خورش را آماده کنیم.
هوش مصنوعی: به دنبال هدفی والا هستیم و قصد داریم به سوی قلههای بلند برویم؛ با تفکری عمیق و برخوردی نرم و ملایم.
هوش مصنوعی: بدان که تا زمانی که کوه به این شکل و شمایل نباشد، ما نیز گروهی گروه باقی نخواهیم ماند.
هوش مصنوعی: سالار فرمان داد که در آن روز هیچ چیز ناپسندی داده نشود.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید غروب کرد، اژدها مانند آتش تند و سوزانی ظاهر شد.
هوش مصنوعی: سکندر دستور داد تا سربازانش او را با تیرهایشان هدف قرار دهند.
هوش مصنوعی: در یک لحظه، آن اژدهای شیطانی تعدادی از آنها را به دمی خود گرفتار کرد و از بین برد.
هوش مصنوعی: اسکندر دستور داد که فیلقوس را با زخمهای فراوان مجروح کنند و در این حال، طبل جنگ نیز نواخته شد.
هوش مصنوعی: آنها آتش بزرگ و بیپایانی را روشن کردند و در هر نقطهای که مشعل وجود داشت، آتش میسوزاند.
هوش مصنوعی: وقتی کوه صداهای بلند و رعبآور از خود بیرون میآورد، از ترس اژدهایی که ممکن است در آنجا باشد، به عقب میگردد.
هوش مصنوعی: هنگامی که خورشید از افق بالا آمد و طلوع کرد، همانند بیداری از خواب به دلنوازترین صورت، صدای چکاوک نیز از باغ بلند شد.
هوش مصنوعی: زمانی که آن اژدها (موجودی خطرناک) خوراکش فراهم میشود، شاه از میان مردان لشکر، بهترینها را انتخاب میکند.
هوش مصنوعی: سالار چند سالی به من پول داد و با خود پنج گاو آورد.
هوش مصنوعی: او با جادویی که از دل مرد دوست به او داده شده بود، پوست را از سرشان برداشت و جانشان را گرفت.
هوش مصنوعی: بیا تا چرمش را با زهر و نفت آغشته کنیم و آن را به سمت اژدها بیاوریم و بر روی آن قرار دهیم.
هوش مصنوعی: چرمها را از باد پر کرد و یاد نیکی و بخشش خالق را زنده کرد.
هوش مصنوعی: او دستور داد تا پوست را برداشتند و همه دستهایشان را روی هم گذاشتند.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه به نزدیک اژدها آمد، مانند این بود که یک ابر سپاه بزرگی را مشاهده میکند.
هوش مصنوعی: زبان او به رنگ کبود درآمده و چشمانش مانند خون میدرخشند، به طوری که آتش از دهانش بیرون میزند.
هوش مصنوعی: زمانی که گاو را از بالای کوه به پایین انداختند، اژدها از ترس دلش از جا کنده شد.
هوش مصنوعی: وقتی باد میوزد، گاو اژدها را به زیر میکشد و این نشان میدهد که وقتی دلیران از چنگ بیداد رها میشوند، نیروهای بزرگ و خشمناک هم تسلیم میشوند.
هوش مصنوعی: وقتی که به گاو ارتباط پیدا کرد، زهرش بر تمام اندامش پخش شد.
هوش مصنوعی: همه آنانی که در دل یا فکر دیگران به تردید میافتند، باعث میشوند که دیگران به شک و تردید بیفتند و به رفتارهای بیپروا و جسورانه روی آورند.
هوش مصنوعی: او به شدت سرش را به کوه سنگ میزند و لحظاتی میگذرد تا اینکه بالاخره توقفی میکند.
هوش مصنوعی: سربازان، تیرها را به سمت آن کوهی که شکارچی است، پرتاب کنید.
هوش مصنوعی: از آن مکان، سپاه تیز و آماده به کار، قدرت اژدها را نیز در همانجا متوقف کرد.
هوش مصنوعی: به کوهی دیگر لشکر آوردند، جایی که مرد دلاور و سرکش به تماشای آن خیره شده بود.
هوش مصنوعی: کوه را از دور مثل تیغ و شمشیر میبینید که به خاطر بلندیاش، چیزها را دیرتر نشان میدهد.
هوش مصنوعی: یک تخت طلایی بر روی لبه کوه قرار دارد که از جمعیت و شلوغی دور است.
هوش مصنوعی: یک مرد در آن تخت خوابیده است که بعد از مرگش، نام و یاد او همچنان در ذهنها باقی مانده است.
هوش مصنوعی: از پارچهای نرم و لطیف چادری برای او آماده کردهاند که بر سرش تاجی از هر نوع جواهر و سنگ قیمتی نقش بسته است.
هوش مصنوعی: همه به دور او طلا و نقره هستند، اما هیچکس را جرات عبور از جلو او نیست.
هوش مصنوعی: هر کسی که بر دمنوشهای کوه میرود، باید به یاد داشته باشد که از مردگان چیزی نمیتوان به دست آورد.
هوش مصنوعی: از ترس، کوه به لرزه درآمد ولی تو با شجاعت برجا ایستادی و مقاوم ماندی.
هوش مصنوعی: سکندر از بالای کوه به پایین نگریست و مردی را دید که با طلا و نقره بر دوش دارد.
هوش مصنوعی: صدایی شنید که ای پادشاه، تو در طول زندگیات بسیاری را تحت تأثیر قرار دادی.
هوش مصنوعی: تخت و تاج بسیاری از پادشاهان را داری و مقام بلندی را به دست آوردهای.
هوش مصنوعی: بسیاری از دشمنان و دوستان را به هدر دادی، حالا زمان بازگشت به دنیای واقعی فرارسیده است.
هوش مصنوعی: چهرهی زیبای شاه همچون نور چراغی بود که از کوهی بازمیتابید و دل را پر از غم و حسرت میکرد.
هوش مصنوعی: او به همراه نامداران روم به سوی شارستانی میرفت که در آنجا هر شب ضیافتی برپا بود.
هوش مصنوعی: آن شهر فقط زنان داشت و هیچ مردی در آن شهر باقی نماند.
هوش مصنوعی: به سمت راست پستان، مانند آن زنان، شبیه به یک نارنگی در پارچه نرم و لطیف.
هوش مصنوعی: به سمت چپ، همانند جویندهای مردانه، به پیش میرود که در روز نبرد زره به تن کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی به نزدیکی شهر هروم رسید، با بزرگمنشان و افراد برجسته روم در حالتی افتخارآمیز ظاهر شد.
هوش مصنوعی: یک نفر نامهای نوشت به شکلی رسمی و با احترام، همانطور که شایسته یک مرد نیکوخلق و خوشنهاد است.
هوش مصنوعی: به عنوان نماینده شاه ایران و روم، به سوی کسی که مرزهای هروم را در دست دارد، میروم.
هوش مصنوعی: سر نامه از آفریننده آسمان است که از اوست بخشش، عدالت و عشق.
هوش مصنوعی: هر کسی که عقل و خرد دارد، میتواند به خوبی و به مدت طولانی به زندگی خود و جهان اطرافش اهمیت دهد و آن را مدیریت کند.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر این است که ما در زندگی خود مقام و جایگاهی را به دست آوردهایم. حالا سوال این است که این مقام را در کجا و به چه نحوی به دست آوردهایم.
هوش مصنوعی: کسی که از دستورات ما سرپیچی کند، هیچ چیزی جز زمین تاریک و خالی به دست نخواهد آورد.
هوش مصنوعی: نمیخواهم جایی در دنیا وجود داشته باشد که دیدنش از من پنهان باشد.
هوش مصنوعی: اگر به جمع شما بیایم، نه در دل با شما جنگی دارم، بلکه قصد دارم با شما آشتی کنم و در فضایی شاد بمانم.
هوش مصنوعی: اگر چیزی در دست ندارید، حداقل یک فرد دانا و هوشیار را داشته باشید که به شما راهنمایی کند.
هوش مصنوعی: وقتی این نامهٔ پندآموز را برای کسی که در نظر شما دارای ارزش و احترام است بخوانید، توجه و حس مسئولیت او را جلب خواهید کرد.
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که اجازه ندهید چیزی به میان بیاید که برای کسی ضرر داشته باشد. به عبارت دیگر، باید مانع از ورود مسائل یا مشکلاتی شویم که ممکن است برای دیگران آسیبزا باشد.
هوش مصنوعی: سلطان دستور داد که فیلسوفی از روم را به همراه نامهای به سوی شهر هروم بفرستند.
هوش مصنوعی: فرستاده او صحبتهای بسیار شیرینی کرد و با عقل و فهمی که داشت، هماهنگ بود.
هوش مصنوعی: وقتی فرد دانشمندی به آنجا رسید، فقط زنها را در شهر دید و هیچ مردی نداشت.
هوش مصنوعی: تمامی سپاهیان از شهر خارج شدند تا به ملاقات رومی بروند و به سوی هامون حرکت کردند.
هوش مصنوعی: جهان مانند یک محفل و انجمن شده است و همه کسانی که در افکار و نظرات بدی دارند، از آن دور شدهاند.
هوش مصنوعی: وقتی دانای شهر این نامه را خواند، به نیّت و تصمیم قلبی شاه پی برد.
هوش مصنوعی: آنها نشستند و دوباره جواب نوشتند که همیشه به زی زیبا و بلندبالای شاه بپردازند.
هوش مصنوعی: ما فرستاده را پیش خود نشاندیم و به ترتیب همه نامهها را خواندیم.
هوش مصنوعی: اولین بار که به یاد آوردی از بزرگان و شاهان سخن گفتی، از پیروزیها و نبردهای قدیمی.
هوش مصنوعی: اگر در شهری لشکری بیاید، نمیتوانی از نشانههای اسب و سم آنها خبری پیدا کنی.
هوش مصنوعی: در شهر ما، به تعداد زیادی خیابان و کوچه وجود دارد و هر خیابان برای زنان بسیاری است.
هوش مصنوعی: ما هر شب در خواب به جنگ و تلاش میپردازیم تا به خاطر زیادتی و افزونگی، در تنگنا و محدودیت قرار بگیریم.
هوش مصنوعی: در میان افراد مختلف، فقط یک نفر وجود ندارد که ما را به همسران خود تشبیه کند؛ زیرا ما دخترانی هستیم که در پرده و حجاب قرار داریم.
هوش مصنوعی: هرجا که بروی در این سرزمین، جز عمق دریا چیزی نمیبینی.
هوش مصنوعی: هر زنی که از ما روی برگرداند، بعد از آن دیگر هرگز روی او را نخواهیم دید.
هوش مصنوعی: باید با شجاعت و اراده به چالشهای بزرگ مثل عبور از دریای عمیق برویم، حتی اگر شرایط سخت و نامساعد باشد.
هوش مصنوعی: اگر دختری به او نزدیک شود، باید با نرمی و لطافت برخورد کند و در جستجوی زیبایی و خوشبوئی باشد.
هوش مصنوعی: آن خانهای که همیشه باقی است، جایی برای اوست و آسمان آن مکان، مناسب او و روح او است.
هوش مصنوعی: اگر او مردی شجاع و سرفراز باشد، دوباره به سوی قصرش فرستاده خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر او فرزندی به دنیا بیاورد، در جایی که اکنون هست، فرزندش وجود خواهد داشت و یا نخواهد داشت، دستت را به او نرسان!
هوش مصنوعی: هر کسی که در روزگار جنگ از ما به میدان بیاید، مانند یک شیرمرد است که بر اسب سوار است.
هوش مصنوعی: ما بر سر او تاجی زرین قرار میدهیم و همان تخت او را بر روی دو تن قرار خواهیم داد.
هوش مصنوعی: در حقیقت، از ما سیهزار زن وجود دارد که با تاجهای طلا و گوشوارههای زیبا زینت یافتهاند.
هوش مصنوعی: مردی از گردنکشان در روز جنگ به سرعت و به آسانی به دام او افتاد و به خاک نشست.
هوش مصنوعی: تو انسانی بزرگ و با شخصیت هستی؛ نامت باید در تاریخ بماند و خودت را به چیزهای بیارزش محدود نکن.
هوش مصنوعی: میگویند اگر کسی با زنی درگیر شود، باید از درگیری هم فرار کند.
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است گفتاری که در اینجا میشنوی، برای تو شرمآور باشد، اما بدان که تا زمانی که دنیا برقرار است، این موضوع کهنه نخواهد شد.
هوش مصنوعی: چه آرزویی داری که با بزرگان روم دیدار کنی و در مرز هروم بگردی؟
هوش مصنوعی: وقتی با صداقت و درستکاری زندگی کنی، نیکوکاران و خوش-heartedها را تنها میبینی.
هوش مصنوعی: ما گروهی از جنگجویان را به نزد تو میآوریم که سایهی آنها به قدری بزرگ است که خورشید و ماه را هم میپوشاند.
هوش مصنوعی: وقتی که آن نامه پاسخ داده شد، به نظر میرسید که اسپی در حال دویدن است، گویی که مژدهای از جانب پیامبری میآورد.
هوش مصنوعی: او با تاج و لباس سلطنتی در حالی که سوار بر اسب زیبا و خوشچهرهای بود، به سوی هدفش میرفت.
هوش مصنوعی: وقتی که او با حالت دلنشین و آرام به نزد شاه رسید، چند نفری را برای استقبال او به راه فرستاد.
هوش مصنوعی: زن با شهامت یک نامه نوشت و در آن به یاد تمام دلیران اشاره کرد.
هوش مصنوعی: وقتی سکندر آن پاسخ را در نامه دید، فردی عاقل و دارای بینش را انتخاب کرد.
هوش مصنوعی: او پیامی برای آنها فرستاد و گفت که با خرد مردم باید همراستا و هماهنگ باشید.
هوش مصنوعی: در دنیا هیچ سلطنتی باقی نمانده و هیچ نام مشهوری نیز بر روی زمین وجود ندارد.
هوش مصنوعی: هرچند که این افراد از نظر مقام و position بلندمرتبه و خوشاخلاق به نظر میرسند، اما از نظر من، در واقع در مقام انسانی و ارزش وجودی پستتر هستند.
هوش مصنوعی: برای من، کافور و خاک سیاه هیچ فرقی ندارند و در هر دو حالت هم برای جشنی هستم و هم برای جنگی.
هوش مصنوعی: من برای جنگ نیامدهام، بلکه برای دیدن تازیان و فیلها و کسانی که درمیانهاند.
هوش مصنوعی: سپاهی که چنین است، باعث میشود که هم هامون و هم کوه از زیر سم اسبها به زانو درآیند.
هوش مصنوعی: من تمایل دارم که شما را ملاقات کنم؛ اگر شما به نزدیکی ما بیایید، برای ما نیز خوشایند خواهد بود.
هوش مصنوعی: وقتی دیدار به دست میآید، سپاه و لشکر را کنار میزنم و دیگر نیازی به جمعیت و کثرت در این مکان ندارم.
هوش مصنوعی: بیایید ببینیم شما چه نظری دارید و چه ویژگیهایی مثل قدرت، زیبایی و توانایی در شما وجود دارد.
هوش مصنوعی: از کارهای زشتان سؤال میکنم نه به صورت علنی؛ چون بدون مرد، زن در دنیا چگونه است؟
هوش مصنوعی: اگر مرگ در این کار وجود دارد، میخواهم ببینم که نتیجهاش چه خواهد شد.
هوش مصنوعی: فرستادهای آمد و همه صحبتها را بیان کرد و رازهایی را که پنهان بود، بیرون آورد.
هوش مصنوعی: بزرگان برای جمع شدن دور هم، نشستی برگزار کردند و درباره احساسات و دلایل خود صحبت کردند.
هوش مصنوعی: ما زنی را انتخاب کردهایم که دو هزار سخن میگوید و دانا و باهوش است.
هوش مصنوعی: به هر صدای دلنشین، ده تاج طلایی به او تقدیم شده و نشانههای فراوانی از جواهرات را در اختیار دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که تاج گردآوری شود، دو صد نگین خواهد داشت که هر یک فقط شایستهٔ شاه است و کسی جز او لایق دریافت آن نیست.
هوش مصنوعی: ما هر یک را به شدت و دقت آماده کردیم و برای هر یک از آنها به اندازهای سنگین و باارزش کار کردیم که اگر وزنشان را بگوییم، به اندازه سی رطل میرسد.
هوش مصنوعی: وقتی بدانیم که شاه به نزد ما آمده است، باید به ترتیب و با احترام از او استقبال کنیم.
هوش مصنوعی: وقتی خبر آگاهی و دانایی پادشاه به نزد ما رسید،
هوش مصنوعی: فرستاده برگشت و پاسخ را آورد، و همه صحبتها بر اساس عقل و حکمت بود.
هوش مصنوعی: سکندر از محل اقامت خود خارج شد و به کاروانی که زنان در آن بودند، نگاه کرد و متوجه شد که آنها در حیرت و شگفتی به سر میبرند.
هوش مصنوعی: باد به سرعت وزیدن گرفت و برف را با خود به کوهستان آورد، و همه چیز را به حالت صاف و یکنواخت درآورد.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در آن زمان به خاطر سرما و برف نابود شدند و جان خود را از دست دادند.
هوش مصنوعی: ناگهان ابری سیاه به وجود آمد که دودی را بر آتش میپوشاند، به طوری که به نظر میرسید یک گروه بزرگ در حال حرکت است.
هوش مصنوعی: زرههایی که بر دوش آزادگان است، به خاطر ضربات نعل سواران آسیب دید و بر زمین آتش گرفت.
هوش مصنوعی: او به نشانهای رسید که به شهری وارد شد و مردم آنجا را مانند شب تاریک دید.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حالتی اشاره دارد که در آن چیزی به شدت در هم فرورفته و در عین حال ممکن است به گونهای دیگر نیز به نمایش درآید. به نوعی، این ترکیب از دو وضعیت مختلف، یکی درون و دیگری ظاهر، را به تصویر میکشد. به نظر میرسد که این حالت به نوعی از تضاد یا تغییر شکل اشاره دارد که میتواند به ملموس بودن یا غلظت چیزی شباهت داشته باشد.
هوش مصنوعی: همه چشمهاشان مانند خون میدرخشید و از دهان آنها آتش بیرون میآمد.
هوش مصنوعی: بسیاری از فیلها را به سمت او بردند تا به عنوان هدیهای از طرف مردم سیاهپوست تقدیمش کنند.
هوش مصنوعی: آنها گفتند که این برف و باد در این لحظه از سمت ما میوزد و به شما آسیب میزند.
هوش مصنوعی: هیچکس تا به حال به این شهر نیامده است، فقط ما سپاه تو را دیدهایم.
هوش مصنوعی: در آن شهر، یک ماهی به عنوان پادشاه زندگی میکرد. زمانی که پادشاه و سپاهش آرامش یافتند، همه چیز ساکت و آرام شد.
هوش مصنوعی: از اینجا با شتابی دلپذیر و زیبا به سوی شهر زنان حرکت کرد.
هوش مصنوعی: زنی از دریا عبور کرد که دو هزار گنجینه با خود داشت، همه چیزش پاک و بینقص بود و به سرش تاج و بر گوشهایش زیورآلاتی آویخته بود.
هوش مصنوعی: جنگلی وجود دارد که پر از آب و درخت است و در تمام جای آن، افراد خوشدل و خوشبخت زندگی میکنند.
هوش مصنوعی: آفتاب روشن و درخشان بر روی دشت پخش شده است و زیباییهای طبیعی با رنگها و نقشهای مختلف را به نمایش گذاشته است.
هوش مصنوعی: زمانی که سکندر به شهر هروم وارد شد، زنان به استقبال او آمدند و از شهر آباد خود جلو رفتند.
هوش مصنوعی: پس تاجها و جواهرات و رنگ و بوی آنها را به نزد او بردند.
هوش مصنوعی: سکندر آنها را پذیرفت و با مهربانی با ایشان رفتار کرد و برروی زمینهای خوش آب و هوا، برایشان مکانی فراهم کرد.
هوش مصنوعی: وقتی شب به روز تبدیل شد، به شهر آمد تا ملاقات کند و از زیباییهای آنجا لذت ببرد.
هوش مصنوعی: افراد به طور دائم در حال جستجو و بررسی هستند تا اینکه رازها و حقیقتها روشن شود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.