امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶۱ - ترصیع
باده نوشین به صفا خواست کرد
وعدهٔ دوشین به وفا راست کرد
نور هدایت به چراغم رسان
بوی عنایت به دماغم رسان
غمزدگان را به طرف دلگشای
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۱۸ - غزل سرائی شکر در مجلس خسرو
چه فرخ روزگاری باشد آن روز
که گردد هم نشین دو یار دل سوز
همه سرمایهٔ عشرت مهیا
ز موج شادمانی دل چو دریا
مراد و خوش دلی و کامرانی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۲۰ - عقد کردن خسرو شکر را
عروس صبح دم چون پرده برداشت
جهان را جلوهٔ خور در نظر داشت
طلب کردند موبد را نهانی
که عقدی بست بر رسم مغانی
چو شد شرط زناشوئی همه راست
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۲۲ - جوی کندن فرهاد به دستور شیرین در کوه بیستون
برون آمد چو صبح عالم افروز
بسان جوی شیر از چشمهٔ روز
به کوه انداختن فرزانه فرهاد
به کوه سنگ شد چون کوه پولاد
دل خارا به نیروئی همی کند
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۲۳ - آواره شدن فرهاد از عشق شیرین
چو شیرین که گهی پیشش رسیدی
نمک بودی که بر ریشش رسیدی
چو مرغی تشنه کابی بینداز دام
نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
سپهر افسون غم در وی دمیدی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مجنون و لیلی » بخش ۶ - فی المحمده المحمدیه، و هو ختم اخلفاء العرب و العجم، وارث الخلافه من آدم، علاء الدنیا و الدین، ناصر امیرالمؤمنین، المستنصر برب العالمین، المستعم به حبل الله المتین، رفع فی الخلافه در جاته، و جعل اخلاقه خلفاء الا قالیم فی حیاته
شاهی که، به نصرت خدایی،
ختمست برو جان گشایی
سلطان جهان علاء دنیا
سرمایه ده سرای دنیا
چون سعد فلک سعادت اندود
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۵
دلم چون به گوهر کشی خاص گشت
به دریای اندیشه غواص گشت
بهر غوطه چندان فرو ریخت در
که دریا تهی گشت و آفاق پر
نثاری کزان در برانگیختم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت، چو تو درمان نمیخواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیات سلطان و من هم خوش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
آن طره به روی مه بنهاد سر خود را
از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل
ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون دید سهی سروی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
چنانی در نظر نظارگان را
که رونق بشکنی مه پارگان را
چنان نالان همی گردم به کویت
که دل خون می شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بی تو هر شب
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
چو بگشایی لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
قدری بخند و از رخ قمری نمای ما را
سخنی بگوی و از لب شکری نمای ما را
سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
به نظر ندیده ام من اثر دهان تنگت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
ای جهانی بنده چون من مر ترا
نیست چون من بنده دیگر ترا
دل چو نطفه در رحم خون می خورد
تا چرا زاد این چنین مادر ترا
از برای آفت جان منست
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
باغم عشق تو می سازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
شاخ نرگس را ببرد اینک صبا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
وه که اگر روی تو در نظر آید مرا
عیش ز خورشید و مه روی نماید مرا
بسته تست این دلم با دگرانم مبند
کاش که با دیگران دل بگشاید مرا
جان من آن روز رفت کم رخت آمد به پیش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
[...]