گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن طره به روی مه بنهاد سر خود را

از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را

چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل

ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را

مانند قدش بستان چون دید سهی سروی

زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را

دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش

گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را

ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم

بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را

زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه

کاندر پی جان من بربست بر خود را

گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن

گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode