گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چنانی در نظر نظارگان را

که رونق بشکنی مه پارگان را

چنان نالان همی گردم به کویت

که دل خون می شود نظارگان را

تو در خواب خوش و من بی تو هر شب

شمارم تا سحر سیارگان را

زبس کاین رنج من به می نگردد

ز من بگرفته دل غمخوارگان را

دوای درد من بر تست، لیکن

تو چاره کی کنی بیچارگان را

روی گر، ای صبا، در خانه او

بگویی قصه آوارگان را

دل دیوانه خسرو نکو نیست

چگویم بد پری رخسارگان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode