گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را

بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را

هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد

نیکوی آموختن چرخ بدآموز را

سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک

دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را

پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس

زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را

چون تو شدی از میان از تو به روز دگر

جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را

خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر

از پی فردا مدار حاصل امروز را

نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز

قدر نباشد به روز شمع شب افروز را