گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چه فرخ روزگاری باشد آن روز

که گردد هم نشین دو یار دل سوز

همه سرمایهٔ عشرت مهیا

ز موج شادمانی دل چو دریا

مراد و خوش دلی و کامرانی

نشاط عشق و آغاز جوانی

کسی را کاین همه یک جا دهد دست

گر از دولت بنازد جای آن هست

مرا کاین دولت امروز است در چنگ

به دولت چون ننوشم جام گلرنگ

زمان چون رفت دیگر یافت نتوان

عنان زندگانی تافت نتوان

بساکس کانده فردا کشیدند

که دی مردند و فردا را ندیدند