سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
نگار من که بلب جان دهد جهانی را
ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را
میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشا بخصومت خورند نانی را
میان دایره روی او ز خال سیاه
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
ای کرده به عشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده به دورانها
آن را که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بیخبری باشد رفتن سوی بستانها
آن را که گل رویش زردی ز غمت گیرد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
ما را دلیست سوخته آتش طلب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست
دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست
چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام
گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست
بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست
زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست
ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله
چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست
اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
جانم از عشقت پریشانی گرفت
کارم از هجر تو ویرانی گرفت
وصل تو دشوار یابد چون منی
مملکت نتوان بآسانی گرفت
گر سعادت یار باشد بنده را
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد
چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد
گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند
دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد
کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
در این تفکرم ای جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
همین بس است ز هجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چو در فراق افتد
به درد هجر شدم مبتلا از آن هردم
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
مرا چندانکه در سر دیده باشد
خیال روی تو در دیده باشد
ز عشقت چون نگه داردل خویش
کسی کو چون تو دلبر دیده باشد
بجز سودای تو هرچ اندرو هست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپی دردهای خویش
درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
دلبر من که همه مهر جمالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه به دو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
بتی که بر همه خوبان امیر خواهد بود
گمان مبر که کس او را نظیر خواهد بود
گرم ملوک جهان بندگی کنند بطوع
مرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بود
زقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزم
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندران خلوت بهشت آیین
غیر من هرچه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
باز دریافتن دوست مرا چون خورشید
روشن است آینه دل بدم صبح امید
تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشید
دل آزاد باسباب و علایق مسپار
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید
درآرزوی رویش چندین عجب نباشد
گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد براوج بام گردون
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
ای بت پسته دهن وقت تو چون نامت خوش
عیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوش
بگل روی خود ایام مرا خوش کردی
باد چون موسم گل جمله ایامت خوش
می کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مرا
[...]