گنجور

 
سیف فرغانی

دلبر من که همه مهر جمالش دارند

هست چون آیت رحمت که بفالش دارند

این هما سایه که مرغان سپید ارواح

حوصله پر زسیه دانه خالش دارند

پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است

نه اجیریست که خشنود بمالش دارند

جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند

تنگ دستان که تمنای وصالش دارند

عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب

کاشکی تاب تجلی جمالش دارند

خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم

گر در آیینه دل نقش خیالش دارند

او بمعنی ملک و صورت انسان دارد

همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند

لیلی من که جهانی چو منش مجنونند

خسروان حسرت شیرین مقالش دارند

آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند

لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند

سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست

اهل معنی خبر از صورت حالش دارند