گنجور

 
سیف فرغانی

مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست

زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست

ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله

چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست

اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ

مرا زدیدن آن لاله زار سیری نیست

درخت حسن گلی ماه رو ببار آورد

چو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیست

گرم چو عود بسوزند برسر آتش

مرا از آن شکر آبدار سیری نیست

بدست دشمنی ار بر سرم زند شمشیر

مرا زدوستی آن نگار سیری نیست

جماعتی که چومن منصفند می گویند

که یار را چه عجب گر زیار سیری نیست

گرم چو گوی نهد اسب یار برسر پای

مرا از آن شه چابک سوار سیری نیست

مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک

بگویم ونشوم شرمسار، سیری نیست

بخورد دهر بسی همچو سیف فرغانی

هنوز در شکم روزگار سیری نیست