گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰

 

من بنده حقیر و تو سلطان محتشم

گر در غم تو زار بمیرم تو را چه غم

رنجور گشته ام ز تمنای مقدمت

بهر خدا به پرسش من رنجه کن قدم

بر جانم از تو هر چه رسد جای منت است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱

 

خواهم از تیغت پس از قتل استخوان خود قلم

تا کنم شرح غمت بر لوح خاک خود رقم

بر سرم ران روزی از راه کرم رخش جفا

تا کیم داری ز محرومی لگدکوب ستم

گر خم محراب ابروی تو بیند شیخ شهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲

 

با غم و درد تو کنم دمبدم

شکر که بالشکر تدوم النعم

صبر کم و محنت و اندوه پر

کم صبر العاشق فی الهجر کم

پیش دهانت عدم است آب خضر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

 

ای ز روی تو ماه چارده کم

قیمت یوسف از تو هفده درم

خاک پای مسافران درت

تاج فرق مجاوران حرم

سربلندی نیافت در ره تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

سلام علیک ای نبی مکرم

مکرم تر از آدم و نسل آدم

سلام علیک ای ز آباء علوی

به صورت مؤخر به معنی مقدم

سلام علیک ای ز آغاز فطرت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

بینمت ای خرد به کار تو گم

کارگه چرخ و کارگر انجم

جست عالم ز خوابگاه عدم

چون ز امرت رسید بانگ که قم

کی شناسد تو را اسیر جهات

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

شدم در گوشه میخانه محرم

گرفتم گوشه ای از جمله عالم

ندارم کام جز جام لبالب

ندارم کار جز دور دمادم

بیا ساقی بیار آن جام روشن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

چون ز فیض رشحات نم باران قدم

سربرافراخت نی از خاک نیستان عدم

کرد در خود نظری دید قبایی زقصب

تنگ بر قامت او دوخته خیاط کرم

لیک دانست که باپای فرو رفته به گل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

ز جوش باده چو گرددترانه گو لب خم

درآن ترانه کنم صوفیانه خود را گم

چو آن ترانه ام از خویشتن تهی سازد

عجب مدار چو پیمانه گر جهم در خم

تو گنج حسنی و گرد تو اژدهای فلک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قطعات » شمارهٔ ۱۸

 

هر چند شود عدو زبونت

سررشته حزم را مکن گم

چون مار فتد به زیر پایت

پا بر سرمار نه نه بر دم

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

شراب لعل بده ساقیا که یک دو سه دم

رهم ز شغل سیه کاری دوات و قلم

به دل که چون ورق نانوشته پاکیزه ست

چرا کشم ز خیال دروغ و راست رقم

دلم ز رنگ دورنگی گرفته چند کنم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

یک پای درین عالم یک پای درآن عالم

راه دل و دینم زد آن عارض گندمگون

نبود بجز این معنی میراث من از آدم

خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۹ - وایضا له

 

ای ماه نوت تراشه سم

بر سنبله داسه بسته از دم

بر سم تو آن نه نعل و میخ است

شد پی سپرت هلال وانجم

با پویه تو چو گوی کرده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

تا تو نزنی طعن کسی در عالم

زانسان که زدند قدسیان بر آدم

ایزد به زبان جمله عالم هر دم

گوید «انی اعلم ما لا تعلم »

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۳

 

بر حاشیه لوح جمال تو قلم

حرفی دو ز مشک سوده کرده ست رقم

هوش من ازان دو حرف مدهوش شده ست

مدهوش تو را ز رفتن هوش چه غم

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ دوم (در ذکر حکمت حکما) » بخش ۷

 

پیش کسری ز خردمند حکیمان می رفت

سخن از سخت ترین موج درین لجه غم

وان یکی گفت که بیماری و اندوه دراز

وان دگر گفت که ناداری و پیریست به هم

سومین گفت که قرب اجل و سؤ عمل

[...]

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ هفتم (در شعر و بیان شاعران) » بخش ۱۳ - ادیب صابر ترمذی

 

این همه بگذار با شعر مجرد آمدم

چون سنایی هستم آخر گر نه همچون صابرم

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ هفتم (در شعر و بیان شاعران) » بخش ۱۴ - انوری

 

دی مرا عاشقکی گفت: غزل می گویی

گفتم: از مدح و هجا دست بیفشاندم هم

گفت: چون گفتمش آن حالت گمراهی بود

حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم

غزل و مدح و هجا هر سه ازان می گفتم

[...]

جامی
 

جامی » رسالهٔ اربعین » (۹) لُعِنَ عَبْدُ الدِّینَارِ، وَلُعِنَ عَبْدُ الدِّرْهَمِ. (جامع الترمذی)

 

گرچه هست آفتابِ رحمتِ حق

شاملِ ذرّه ذرّۀ عالَم

باد از آن دور بندۀ دینار

باد از آن دور بندۀ درهم

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » سایر اشعار » شمارهٔ ۶ - معماها

 

چه خوش باشد که در کاشانه غم

دو همدم درد دل گویند با هم

جامی
 
 
۱
۲
۳
۱۴