گنجور

 
جامی

ز جوش باده چو گرددترانه گو لب خم

درآن ترانه کنم صوفیانه خود را گم

چو آن ترانه ام از خویشتن تهی سازد

عجب مدار چو پیمانه گر جهم در خم

تو گنج حسنی و گرد تو اژدهای فلک

به قصد پاس تو زاغیار سرنهاده به دم

به راه رخش تو سر پر خمار افتاده

بود خمار مرا بشکند به کاسه سم

اگر فروغ جمالت رسد به صبح نخست

فراغتی بود آفاق را ز صبح دوم

تویی به لطف پری بل کزان لطیفتری

که داد جلوه خدایت به صورت مردم

به رشح خامه جامی نظرگشا کاینجاست

که سر همی زند از نیم قطره صد قلزم