گنجور

 
جامی

حاشا که نهم من از معما دامی

تا صید کنم ز نامجویی کامی

پختم هوسی بود ز چون من خامی

بر صفحه ایام بماند نامی

***

بیچاره حکیم عمری اندیشه گماشت

تدبیر غنا ز کیمیا می پنداشت

خاک سر کوی فقر را حال چو دید

در حال حکیم کیمیا را بگذاشت

***

تا خطت شد بلای دین ما را

بینی از حال دین حزین ما را

***

ماه و خور خالی ز میلی نیستند

پیش رویت تا به خدمت ایستند

***

چه خوش باشد که در کاشانه غم

دو همدم درد دل گویند با هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode