گنجور

 
جامی

شدم در گوشه میخانه محرم

گرفتم گوشه ای از جمله عالم

ندارم کام جز جام لبالب

ندارم کار جز دور دمادم

بیا ساقی بیار آن جام روشن

کزان گردد عیان اسرار مبهم

کند دل راخبر از ما تأخر

دهد جان را نشان از ما تقدم

ازان می پور ادهم جرعه ای خورد

تجلی کرد بر وی نور اعظم

مپرس از من که چونی در غم عشق

که من هستم بدین غم شاد و خرم

دو عالم گر ز دستم رفت غم نیست

مباد این غم زجانم ذره ای کم

تن عالم به آدم زنده شد لیک

بدین غم زنده باشد جان آدم

درین غم گم شدی جامی و رستی

اصبت غایة الغایات فالزم