گنجور

 
جامی

شراب لعل بده ساقیا که یک دو سه دم

رهم ز شغل سیه کاری دوات و قلم

به دل که چون ورق نانوشته پاکیزه ست

چرا کشم ز خیال دروغ و راست رقم

دلم ز رنگ دورنگی گرفته چند کنم

سواد شعر قرین با بیاض شعر به هم

به وصف روی غزالان غزلسرایی چند

به فکر قافیه پشتی چو زلف ایشان خم

کدورت خط و شعرم کجا برد ز ضمیر

بجز صفای می و لحن زیر و نغمه بم

ولی دریغ که طی شد ز بزمگاه امید

ز دستبرد لئیمان بساط لطف و کرم

سفال درد تو را بس ز دست دردکشان

حدیث جام مکن جامی و حکایت جم