گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

یا من بدا جمالک فی کل ما بدا

بادا هزار جان مقدس تو را فدا

می نالم از جدایی تو دم به دم چو نی

وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا

عشق است و بس که در دو جهان جلوه می کند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

حرز جانهاست نام دلبر ما

ما اعزاسمه و ما اعلی

نام او گنج نامه لاهوت

گنج پنهان غیب ازو پیدا

همه اسما مظاهر ذاتند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

خلیلی لاحت لنا دور سلمی

نشان های سلمی شد از دور پیدا

کهن ناشده داغ او گشت تازه

قفا نبک من ذکر من لیس ینسی

ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

هر چه اسباب جمال است رخ خوب تو را

همه بر وجه کمال است کما لا یخفی

بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم

هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا

بس که زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

چند سوی چمن آیم به هوایت چو صبا

یک ره ای سرو سهی قامت رعنا بنما

به ته کرته نیلی سوی بستان بخرام

تا گل از شوق کند خرقه فیروزه قبا

باغبان کاش کند سوسن و گل فرش رهت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

شرف کعبه بود کوی تو را

زاده الله تعالی شرفا

زایر کوی تو از کعبه گذشت

سرو کوی تو کجا کعبه کجا

سر من غرقه به خون افتاده ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

زد به رفتار خوش قدت ره ما

رفع الله قدره ابدا

تو همایی و نیست ظل همای

جز دو زلف تو دام ظلهما

گر کند غنچه با تو دعوی لطف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

گاه در دل ساز و گه در دیده جا

هر دو جای توست ای بدرالدجی

طوبی آمد قد تو وقت خرام

گر خرامد سوی ما طوبی لنا

تا به هر چشمی ز راهت سرمه برد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

لب لعل تو کام اهل وفا

لعلیل الفراق فیه شفا

دردنوشان جام درد تواند

صف نشینان بارگاه صفا

کی به روی تو خوش توانم زیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

اگر هر دم زنی صد تیغ بر ما

بریدن از تو نتوانیم قطعا

پزم با آه دل زان لب خیالی

بلی بی دود نتوان پخت حلوا

جفاها خواهمت فرمود گفتی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی

که می رساند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما

به وادی غم منم فتاده زمام فکرت ز دست داده

نه بخت یاور نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا

زهی جمال تو قبله جان حریم کوی تو کعبه دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

شد برقع روی تو چو مهت زلف شب آسا

سبحان قدیر جعل اللیل لباسا

تا کی ز غم سود و زیان رنجه توان برد

ای خواجه بیا ساغر می گیر و بیاسا

دنیا نه متاعی ست که ارزد به نزاعی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شب‌ها

ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لب‌ها

شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف

همی‌خوانند طفلان قصه حسنت به مکتب‌ها

به خواب ار بر درت یابند جا جان‌های مشتاقان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

ریزم ز مژه کوکب بی‌ماه‌رخت شب‌ها

تاریک شبی دارم با این همه کوکب‌ها

چون از دل گرم من بگذشت خدنگ تو

از بوسه پیکانش شد آبله‌ام لب‌ها

از بس که گرفتاران مردند به کوی تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها

هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

از بس فغان و شیونم چنگی ست خم گشته تنم

اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها

ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

تجلی الراح من کاس تصفی الروح فاقبلها

که می بخشد صفای می فروغ خلوت دل‌ها

انلنی جرعة منها ارحنی ساعة عنی

که ماند از ظلمت هستی درون پرده مشکل‌ها

به جان شو ساکن کعبه بیابان چند پیمایی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

نسیم الصبح زر منی ربی نجد و قبلها

که بوی دوست می‌آید ازآن فرسوده منزل‌ها

چو گردد شوق وصل افزون چه جای طعن اگر مجنون

به بوی هودج لیلی فتد دنبال محمل‌ها

دل من پر ز مهر یار و او فارغ نبوده‌ست آن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

هر شب افروخته از آتش دل مشعله‌ها

رود از کوی غمت سوی عدم قافله‌ها

دلم از پرتو خورشید رُخَت قندیلی‌ست

کز سر زلف تو آویخته با سلسله‌ها

شرح اسرار خرابات نداند همه کس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

تا بر ورق گل زدی از مشک رقم‌ها

در وصف تو بشکست سر جمله قلم‌ها

هرگز دل من بی‌تو جدا از المی نیست

ای قاعده لطف تو تسکین الم‌ها

در لشکر عشق تو اسیران همه گردند

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۶۳