گنجور

 
جامی

چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شب‌ها

ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لب‌ها

شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف

همی‌خوانند طفلان قصه حسنت به مکتب‌ها

به خواب ار بر درت یابند جا جان‌های مشتاقان

به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالب‌ها

ز تو هرشب ز بس یارب رود بر آسمان افتد

ملایک را غلط در سبحه از غوغای یارب‌ها

تنم را ز آتش دل هر دم افزاید تبی دیگر

خدا را ای اجل رحمی که جانم سوخت زین تب‌ها

شدم بدبخت ز اشک خود نشد آری مرا هرگز

سعادتمندیی روزی ازین سیاره کوکب‌ها

ز هفتاد و دو ملت کرد جامی رو به عشق تو

بلی عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهب‌ها