گنجور

 
جامی

خلیلی لاحت لنا دور سلمی

نشان های سلمی شد از دور پیدا

کهن ناشده داغ او گشت تازه

قفا نبک من ذکر من لیس ینسی

ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی

که بینیم گویا زبانی ست گویا

جز افسون سلمی و افسانه او

نخوانند بر ما نگویند با ما

خدا را رو ای باد و از من بنه رخ

به خاک رهش مرة بعد اخری

به عرضش رسان کای درین دیر کرده

لب لعلت احیای رسم مسیحا

حیات ابد می کند بنده جامی

ز لعل تو دریوزه و الامر اعلی