گنجور

 
جامی

احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی

که می رساند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما

به وادی غم منم فتاده زمام فکرت ز دست داده

نه بخت یاور نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا

زهی جمال تو قبله جان حریم کوی تو کعبه دل

فان سجدنا الیک نسجد و ان سعینا الیک نسعی

ز سر عشق تو بود ساکن زبان ارباب شوق لیکن

ز بی زبانی غم نهانی چنانکه دانی شد آشکارا

بکت عیونی علی شیونی فساء حالی و لاابالی

که دانم آخر طبیب وصلت مریض خود را کند مداوا

اگر به جورم برآوری جان و گر به تیغم بیفکنی سر

قسم به جانت که برندارم سر ارادت ز خاک آن پا

به ناز گفتی فلان کجایی چه بود حالت درین جدایی

مرضت شوقا و مت هجرا فکیف اشکو الیک شکوی

بر آستانت کمینه جامی مجال بودن ندید ازان رو

به کنج فرقت نشست محزون به کوی محنت گرفت ماوا