گنجور

 
جامی

اگر هر دم زنی صد تیغ بر ما

بریدن از تو نتوانیم قطعا

پزم با آه دل زان لب خیالی

بلی بی دود نتوان پخت حلوا

جفاها خواهمت فرمود گفتی

خدا را ماه من اینها مفرما

بود جای خیالت خانه چشم

به مردم گفته‌ام این نکته صد جا

به گوشت می‌برد سر زلف مشکین

دگر ز اندازه بیرون می‌نهد پا

سر بی مغز زاهد را توان کرد

بر ابر با کدو حاشا و کلا

به قتل جامی ای جان رنجه گشتی

کرم کردی جزاک الله خیرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode