گنجور

 
جامی

هر شب افروخته از آتش دل مشعله‌ها

رود از کوی غمت سوی عدم قافله‌ها

دلم از پرتو خورشید رُخَت قندیلی‌ست

کز سر زلف تو آویخته با سلسله‌ها

شرح اسرار خرابات نداند همه کس

هم مگر پیر مغان حل کند این مسئله‌ها

در ره فقر و فنا بی مدد عشق مرو

که کمینگاه حوادث بُوَد این مرحله‌ها

گفت‌‌و‌گوی خرد از حد بگذشت ای ساقی

باده در ده که ندارم سرِ این مشغله‌ها

ساعتی گوش رضا سوی منِ دلشده نه

کامشب از دست تو هم پیش تو دارم گله‌ها

واقف از سِرّ خرابات جز آن مست نشد

که به میخانه برآورد چو جامی چله‌ها