قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۸ - در مدح و مطالبه پرداخت حوالتی
ای مهی کز تو نور دین زاید
شخص تو قدر و قدرت افزاید
پیش رای تو رایت خورشید
از فلک روی بر زمین ساید
بسته دارد ز شوق تو کمری
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۹ - در شکایت از عدم وصول حوالتی که برای او شده است
ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من
تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن
کردی مرا حواله با گنده ای و پیری
این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن
از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۶ - در غزل است
ای جهان و جان بگردان روی و رای
تا بماند در جهان جانی به جای
آفتابی چون شوی تابنده روی
و آسمانی چون شوی گردنده رای
سرو باشد پیش قدت گوژپشت
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۰ - در غزل است
ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای
با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی
میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز
چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای
انده فزای شد دل شادی پرست من
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۴ - در غزل است
آن خط دمیده بر بناگوش
ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۵ - در غزل است
همه ای دل بلای ما خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۹ - در غزل است
عید رسید ای نگار، دوستی آغاز کن
در حجره وصل خویش، جای رهی باز کن
عشق دل تنگ تو، به روزه در تنگ خورد
تا کی از این خوی تنگ، تنگ درآ ناز کن
ماه گرانان برفت، روز ظریفان رسید
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۰ - در غزل است
در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم
تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۳ - در غزل است
دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد
وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۴ - در غزل است
کار تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است
ای دل به جان و مال خر گر بوسه جانان خری
هر چون که بفروشد به تو بیعش بکن کارزان خری
مشک از دو زلف یار بر؛ تا عنبر از کودک بری
بوس از لب معشوق خر؛ تا گوهر از نادان خری
از عارض دلبر طلب؛ در گلستان عشق گل
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۳ - در غزل است
عاشق خوش طبع با معشوق شیرین خوش خورد
بی دلی باید که تا با دلبری دلکش خورد
جام زرین بر نشاط درج یاقوتین دهد
تیر مشکین از کمان خوب عنبر فش خورد
باده چون آب و آتش دلبری چون ماه و مهر
[...]