گنجور

 
قوامی رازی

ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من

تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن

کردی مرا حواله با گنده ای و پیری

این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن

از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم

در دستشان می فکن در پای سیم افکن

آن گویدم بدین شو وین گویدم بدان شو

من در میانه حیران تو بر کناره برزن

چون گویمش که دستار آن گویدم که اینک

بردار و ریشه می کن یعنی که ریش می کن

ای صدر دین که بادی با خیر و خرمیها

اندر میانه ما منداز شر و شیون

ما را حواله ای کن زین به که نیست پیدا

آن زن به مزد مسکین در هیچ جا و مسکن

تا کی دهم صداعت در دم این پلیدان

که آخر بهشت نتوان برساختن ز گلخن

گندم بدول بادا با تو مرا همیشه

شادانه باد جوجو مرجوی ارزن ارزن