بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
دلا تا چند ابجد تا کی ابتث
کتاب عشق را خوان یک دومبحث
نشد حاصل ز لعل او جوابی
به وضع ابجد و قانون ابتث
نمی گردم به وصل اوموفق
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
تو شاه حسنی وداری ز مشک بر سر تاج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راست گردن از چه کج؟
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح
هنوز قوت جان و دلی و راحت روح
وصال روی تومشکل تر آمده است از این
که وفق کس طلبد از مثلث بدوح
تنم بخست وشدازچشم جادویت بیمار
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
گوید ار کس زمعجزات مسیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
تو را به است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یک زمان بخ بخ
ز کشتهها همی از بس که پشتهها سازی
به هرکجا که گذر میکنی شود مسلخ
رفو به چاک دل ما نمیشود جز این
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
ز غم هر دم دل خون دیده ام خونبارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
[...]