گنجور

 
بلند اقبال

دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح

صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح

زمانه بر دل های ما زغم زده قفل

بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح

قسم به جان توفیضی که من ز می بردم

نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح

فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست

به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح

دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک

به روشنی مگر از می بری برش مصباح

گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند

ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح

به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد

نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح

چه بود بودی اگر جای آب می در یم

که من به عمر همی می شدم در اوملاح

ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال

نمانده است که مستی کندمسا وصباح