گنجور

 
بلند اقبال

تو شاه حسنی وداری ز مشک بر سر تاج

بگیر ازهمه دلبران عالم باج

دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد

خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج

سوادطره تو برده ز آبنوس گرو

بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج

خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد

اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج

به بوسه حجر الاسود آرزو نکند

به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج

چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید

که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج

زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم

بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج

اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر

وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج

ز فر بندگی تو بلنداقبالم

مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج