گنجور

 
بلند اقبال

تو را به است ز به غبغب وز سیب زنخ

به دستم آید اگر این دو یک زمان بخ بخ

ز کشته‌ها همی از بس که پشته‌ها سازی

به هرکجا که گذر می‌کنی شود مسلخ

رفو به چاک دل ما نمی‌شود جز این

که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ

به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی

روا بود شود افسرده‌تر اگر از یخ

نثار بزم حضورت اگر کنم سر و جان

همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ

مرا به جان تو نزدیک‌تر ز جان و دلی

کنند دورم اگر از برت دو صد فرسخ

چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال

چو زنگی‌اش دهی ار جا به گوشهٔ مطبخ

 
 
 
مهستی گنجوی

در این زمانه عطا و کرم مخواه از کس

چرا که نقش کرم بی ثبات شد چون یخ

نشان جود چو سیمرغ و کیمیا گردید

به کشتزارِ سخاوت، کنون فتاد ملخ

اگر سراسر این ملک را بگردی نیست

[...]

صوفی محمد هروی

زشوق آن رخ زیبا همی کشم آوخ

دل جراحت من بین و سینه لخ لخ

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صوفی محمد هروی
کوهی

اگر خدا بنماید جمال بی برزخ

بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ

حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال

نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ

بجام باده صافی به بین جمال حبیب

[...]

فیض کاشانی

اگرچه شهد خورم زهر باشدم در کام

که همچو فیض بود بی تو کار و بارم تلخ‏

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه